سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] از خدا بترسید ، ترسیدن وارسته‏اى که دامن به کمر زده و خود را آماده ساخته ، و در فرصتى که داشته کوشیده و ترسان به راه بندگى تاخته و نگریسته است در آنجا که رخت بایدش کشید و پایان کار و عاقبتى که بدان خواهد رسید . [نهج البلاغه]
 
دوشنبه 88 آبان 18 , ساعت 2:8 عصر
وقتی "دلنوازان" نامزدی شما را به هم می زند...!
در حال فرار هستید که ناگهان دوست عکاس شما می ایستد و وارد یک اتاق می شود، با تعجب دنبال او می روید و متوجه می شوید که او برای دیدن سریال مسافران دست از فرار برداشته است. هر چه تلاش می کنید نمی توانید او را قانع کنید که تکرارش را فردا ببیند و اینگونه است که تصمیم می گیرید به تنهایی فرار کنید.
وقتی به هوش می آیید متوجه می شوید که داخل یک اتاق شیک و به همراه دو تن از همکارانتان که از بهترین دوستانتان نیز هستند زندانی شده اید.

هرچه سعی می کنید، راهی را برای فرار پیدا نمی کنید و به اتفاق تصمیم می گیرید صبر کنید تا کسی به سراغ شما بیاید.البته چاره ای غیر از این هم ندارید.

از کسی خبری نمی شود و تلاش شما نیز برای شکستن در یا پنجره بی فایده است، هیچ وسیله ارتباطی غیر از تلویزیون در دسترس نیست و امشب هم قرار است نامزدتان به اتفاق خانواده به منزل پدری شما بیایند؛ نمی دانید چه باید بکنید.

شما به اصرار دوستان والبته به جهت علاقه فراوان به هیجان، نا خواسته وارد بازی خطر ناکی شده اید و این تجربه می تواند به قیمت زندگی شما تمام شود و از آن مهم تر به قیمت به هم خوردن نامزدی.

دوستان شما که خبرنگار و عکاس هستند تصمیم داشتند از مراحل انتقال یک محموله قاچاق گزارش و عکس تهیه کنند و حالا شما هم همراه آنها گرفتار شده اید.

نا گهان صدای حرکت کسی را می شنوید و در کنار در ایستاده اید و منتظر باز شدن در هستید در حالی که یکی از دوستان شما روی کاناپه دراز کشیده است و دیگری مشغول بالا و پایین کردن کانال های تلویزیون است.

با اشاره و بدون سر و صدا به دوستانتان اطلاع می دهید و هر سه پشت در منتظر می مانید تا در باز شد طرف را مورد ضرب و شتم قرار داده و فرار کنید.

شما موفق شده اید نگهبان را زندانی کنید و از اتاق خارج شوید.اما کمی عجیب به نظر می رسد چون در فضای به این بزرگی هیچ کس دیگر نیست تا شما با آن مبارزه کنید.

در حال فرار هستید که ناگهان دوست عکاس شما می ایستد و وارد یک اتاق می شود، با تعجب دنبال او می روید و متوجه می شوید که او برای دیدن سریال مسافران دست از فرار برداشته است.
هر چه تلاش می کنید نمی توانید او را قانع کنید که تکرارش را فردا ببیند و اینگونه است که تصمیم می گیرید به تنهایی فرار کنید.

نا گهان چندین خودرو و موتور سوار وارد حیاط می شوند و با عجله فراوان به طرف ساختمان می دوند، مطمئن هستید که آنها دارند از دست پلیس فرار می کنند و خیالتان راحت می شود چون هم یک هیجان پلیسی را تجربه کرده اید و هم با آمدن نیرو های زحمت کش انتظامی قطعا جان سالم به در خواهید برد.

چند لحظه بعد سکوت همه جا را فرا می گیرد.نمی دانید اینجا چه خبر است و چه اتفاقی دارد می افتد دیگر کلافه شده اید و تصمیم می گیرید که هر طور شده فرار کنید.

دوست خبرنگار شما که آدم زیرکی است می گوید یک نقشه فرار کشیده است ولی باید 15 دقیقه دیگر صبر کنید ولی شما بدون توجه به آنها به سوی حیاط می دوید و سوار بر یکی از موتور سیکلت ها آنجا را ترک می کنید.

وقتی در مهمانی خانوادگی ماجرا را تعریف می کنید همه شما را تحسین می کنند ولی پدر نامزدتان می پرسد:
- دوستت چه نقشه ای داشت؟
- می گفت 15 دقیقه دیگه صبر کنیم سریال دلنوازان که شروع شد همه رفتن پای سریال ، ما راحت سوار یکی از ماشین ها می شیم و فرار می کنیم.
- پس تو چرا زودتر فرار کردی؟
- چون اونطوری سریال رو نمی دیدم.
----------------
پی نوشت:
1- نامزدتان قهر کرد که چرا در جواب سوال آخر نگفتی برای اینکه پیش شما باشم
2- شما که انقدر تو فیلم ها دیدین هنوز نمی دونید برای انتشار یه متن حتما باید آدم بد ها ضعیف و نا هماهنگ باشن؟ به من چه خیلی راحت از دست آدم بد ها فرار کردین!


لیست کل یادداشت های این وبلاگ