سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، دنیا را به کسی که دوست داردو کسی که دوست ندارد، می دهد؛ امّا دین را جز به کسی که دوست دارد، نمی دهد . پس خداوند به هرکه دین داده، دوستش داشته است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
چهارشنبه 86 اردیبهشت 19 , ساعت 4:0 عصر

علیرضا قزوه

قبول کن به عدالت نمی رسیم ( علیرضا قزوه)

صادق!

بگو که راست می‌گویم/ بگو که کودکان سنگم نزنند/ و دست عاطفه‏ی سرگردانم را بگیرند/ بگو که می‌خواهم چشمانم/ مزارع آفتابگردان باشد/ من می‌توانم فراموش کنم/ دستان ترک خورده پدرم را/ می‌توانم با یک جفت کفش براق و یک عینک پنسی/ با پرستیژترین روشنفکر شوم/ می‌توانم به خودم سلام کنم/ تا جواب سلامی را نداده باشم.

می‌خواهی یک روز در میان تجدید چاپ شوی؟/ گفتم: عاطفه‌ام را به حراج گذاشته‌ام/ ارزان می‌خرید!/ ای واژه‌ها/ ای هزار مورچه‌ای که پاره‌های قلبم را از دهانم می‌ربایید/ بگویید که راست می‌گویم.

صادق! آیا نمی‌بینی که شهر حافظه‌اش را از دست داده‌ است؟

آی آقای شاعر/ زبانت را گاز گرفته‌ای/ آی، شاعر/ هنوز خیلی کودکی!

... و من به روزهای کودکی‌ام برگشتم/ شب بر پشت بام کاهگلی لم داده بودم/ من با زین چهل تکه‌ای ابر بر اسب ماه سوار بودم/ و شبهای کودکی‌ام این گونه می گذشت/

یک شب/ در صخره‌های عرش زلزله آمد/ و اسب من گم شد/ گریستم/ و ماه رفته بود/ تا در آخور کهکشان سر فرو کند/ که پلکهایم به روی هم افتاد/ خواب دیدم: اره‌ها ماه را دو شقه کرده‌اند/ خواب دیدم خود را دفن می‌کنم/ و چشمانم را به کلاغهای گرسنه می‌بخشم!

آیا دروغ بود عدالت/ دروغ بود عشق/ و مردانی که به آسمان رسیدند؟/ ای شهر چگونه پلکهایت را بسته‌ای/ بر رقص عروسکها/ وقتی مردان رستاخیز تعظیم می‌کنند/ و بزرگ می‌شوند و بر برگه حقوق نماز وحشت می‌خوانند

سلام، آقای شعار/ سلام، آقای هوار/ سلام، آقای سه طبقه/ آقای شش طبقه/ آقای نه طبقه/ آقای محلل/ سهام کارخانه‌ات چند صد میلیارد؟

ایشان فرزند فلانی‌اند!/ قبول کن به عدالت نمی‌رسیم/ از دست توله‌های خرس!

بگذار خودم را چیز خور کنم!

دیروز کتابهایم را فروختم/ امروز نوارهای دلتنگی‌ات را بفروش!

ای دریغا دوران سازندگی و برازندگی!

شاعر، صبور باش

صادق!/ سکوت کنم/ یا استخوان ران شتر را بردارم و جسارتم/ تمام ارث پدری‌ام را.

صادق!/ اینجا یکصد هزار حنجره سرخ/ و یک حنجره سبز/ ترانه صبر می‌خواندند/ بگذار صبر کنم/ اما روزی که نیستم/ از مردانی بگو که مشک پاره پاره صداقت را در دست داشتند/ و تمامت خویش را در پای عشق ریختند.

صادق!/ به دستهایم نگاه کن/ تهیست!/ آیا پرندگان بر شاخه‌های تهی فرود می‌آیند؟/ آیا پرندگان بر شاخه‌های تهی آواز می‌خوانند؟

صادق!/ باور کن اینجا چیزی گم شده است/ در چشم گرسنگانی که قرنهاست/ پیراهن تنشان را فروخته‌اند!

... و خواب دیدم، هنوز/ با مردانی می‌روم که پیشانی‌شان سبز است/ و خواب دیدم به استقبال مردی می‌رویم که اسب سپیدش/ در افقهای دور دست، رهاست.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ