خداوند، هر بدعت گذاری را دشمن می دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
یکشنبه 88 اسفند 23 , ساعت 5:22 عصر

 

لحظه های بی تو (

فصل بیست)

 

 

مقدمات عمل جراحی شقایق از فردای همانروز با شتاب آغاز شد و در طول این مدت شهروز در تمامی لحظات همراه شقایق بود.
سرانجام پزشک معالج زمانی را برای جراحی مشخص نمود و شقایق در بیمارستان بستری شد تنها در این زمان بود که شقایق از شهروز خواست همراهش به بیمارستان نیاید چون هاله و بستگانش در آنجا بودند و حضور شهروز در بیمارستان ایجاد خطر می کرد.
شبی که فردایش شقایق را به اتاق عمل می بردند برف سنگینی می بارید شهروز از خانه بیرون آمد و به قدم زدن در برف ها پرداخت. نگرانی از حال شقایق بی قرارش کرده بود دانه های درشت و سپید برف یکی پس از دیگری به نرمی بر روی موهایش می نشستند و حال خوشی به او می بخشیدند.
دلش می خواست شقایق در کنارش بود تا با هم از قدم زدن بر روی برف های یکدست زمستانی لذت می بردند.
صبح روز بعد شقایق را عمل کردند و غده را از داخل رحمش خارج نمودند هر چند عمل بسیار ساده بود ولی شهروز از صبح زود دست به دعا داشت و برای سلامتی عشقش دعا می کرد.
حوالی عصر شقایق با شهروز تماس گرفت و از بهبود حالش او را با خبر نمود خوشبختانه غده خوش خیم بود و جای گرانی وجود نداشت
جراحی شقایق با موفقیت انجام شد چند روز بعد از اینکه شقایق از بیمارستان مرخص و به خانه منتقل گشت یک روز که کسی در خانه شقایق نبود شهروز به عیادتش رفت و از اینکه می دید نتیجه عمل رضایت بخش بود است بسیار خوشحال بود.
روزها پی در پی از راه می رسیدند و با سرعت باور نکردنی با شتاب از پی هم می گذشتند و رفته رفته روزهایی پایانی زمستان خبر از ورود بهار می دادند.
روز تولد شقایق شهروز از خواب برخاست پس از رسیدگی به امور شخصی روزانه با شقایق تماس گرفت و وقتی صدای او را از پشت خط شنید پیش از هر سخنی بلافاصله ترانه تولد مبارک را به وسیله ضبط صوت برایش پخش نمود و بعد خودش تولد شقایق را به زیباترین وجه ممکن تبریک گفت.
شهروز لحظه به لحظه خودش را در عشق شقایق غرق تر می دید و از این غوطه ور شدن در دریای بیکران عشق شقایق لذت ها می برد. هر روز که احساس می کرد عشقش به شقایق زیادتر از گذشته شده به درگاه ایزد منان سجده شکر به جای می آورد و از خداوندی که درهای عشق را هر روز بیش از پیش به رویش می گشود سپاسگزار بود.
متاسفانه شقایق به علت عدیده نمی توانست روز تولدش شهروز را ببیند ولی به او قول داد در اولین فرصت قرار ملاقاتی با او بگذارد.
یک هفته گذشت تا این انتظار به سر رسید و قرار شد شقایق برای دیدار با شهروز به خانه شان برود.
شهروز از صبح زود مشغول تهیه مقدمات ورود شقایق شد چندین هدیه زیبا و عاشقانه برایش تهیه کرده و آنها را به زیباترین وجه ممکن تزیین کرده بود.
بعد از ظهر آن روز کسی در منزل شهروز نبود و شرایط برای دیدار آنها فراهم بود از روز پیش شهروز موضوع را با مادرش در میان گذاشته و با هزار و یک جور التماس مادرش را راضی کرده بود تا شرایط را برای دیدار آنها فراهم نماید مادرش نیز به شرطی که زمان این دیدار کوتاه باشد رضایت به این داده بود که آنها یکدیگر را در خانه ببیند.
ظهر فرا می رسید شهروز کیک کوچکی تهیه کرده بود روی میز کوچکی در تاقش مقابل یکی از کاناپه ها گذاشت دور تا دورش را با هدایا و بادکنک های رنگی که هر کدام پیام دوستت دارم را نوشته بود مزین کرد. انواع و اقسام کاکائو ها و تنقلات را دور آنها چید. دو شمع که عدد هجده را نشان می داد روی کیک گذاشت و منتظر ورود شقایق شد.
شب قبل متن عاشقانه ای تهیه کرده بود تا وقتی شقایق را می بیند و به او تسلیم کند در متن چنین نگاشته بود:
ای آرام دل بی قرارم.
در هجرانت چشم هایم باران عشق می بارند. می بارند و می بارند تا این سوی ناچیزی که مانده است را هم از دست بدهند و در سیاهی دنیای خود جز نقش روی ماه تو در عالم خیال تصور نکنند.
تو کجایی که دور از تو دل شکسته ام حتی طاقت آهی را ندارد و من که در غم عشقت می سوزم از حریم حرم پاک این دل که آشیانه عشق توست پاسبانی می کنم تا در ان جز اندیشه عشق اتشینت هیچ جای نگیرد.
سینه تنگم مالامال اندوهی تلخ است. در میان سینه ام سوزشی احساس می کنم گویی این دل است که از سوختنش عطر عشق به مشامم می رسد و تنم را از عشق می سوزاند سراپا همچون دیوانه ای گم کرده رهن به دنبال درهای عشق می گردم تو می دانی این درهای فنا شدن کجاست؟! می خواهم در راه عشقت فنا شوم و نابود گردم....
دل من فدوی مهربانی ای توست. عشق هر روز به تکرار تو بر می خیزد و هر صبح وقتی به یاد عشق پاکت دیده می گشایم چشم هایم هنوز از شبنم اشک تر است.
من که باشم تا در غم عشق تو غرقه شوم؟ هفت شهر عشق را که بزرگان سلف در اوصافش سخنها فرموده اند و شعرها سروده اند فقط در راه مهر و محبت تو می توان سیر کرد.
عجایب هفت گانه دنیا در شب بی نظیر چشمهایت خفته اند. چشم هایی که قصه پرداز رویا های شیرین مشرق زمین است. چشمهایی که از قدرت جادویی فوق العاده ای برخوردارند و .... و چشم هایی که دلم را چه زیبا صید خود کرده اند و این صید بیچاره چه دلنشین زیر پای صیاد خود جان می دهد. اما ای وای اگر صیاد من غافل شود از یاد من قدرم نداند...چون این صید ناچیز به امید نظر کردن صیادش بر او زنده است و بدون آن نگاه ها خواهد مرد.
نشد یک لحظه از یادت جدا شوم تو که دنیایی عشق را به کام جانم که بی تو بی قرار شده ریختی حال بگذار تا گلدان دلم با گل روی زیبای تو آراسته باشد و این گلدان بی گل نماند. چون خاکش را به اسم تو و بوی تو ریخته اند و در آن گل دیگری جای ندارد و نخواهد داشت. چرا که هر گل دیگری با خاک عشق تو نمی تواند زنده بماند و پژمرده می شود و خواهد مرد و گلدان دلم پذیرای گل دیگری نمی شود زیرا، گل های دیگر به جز تو برایم همه خارند.
چون من هرگز عاشق نخواهی یافت و من که جرمم عشق ورزیدن به توست ، عاقبت بر فراز حلقه دار بی وفاییت با دلی عاشق و دیوانه دست و پا خواهم زد و فدای دوست داشتنت خواهم شد و دل مهربانت روزی برایم تنگ خواهد شد، چرا که چون من عاشق نخواهی یافت و کسی چون من فدایت نخواهد شد و بدان به غیر از من هر که مدعی این سخن هاست تو را می خواهد بفریبد چون حرف ان چشمان پرستاره را کس دیگری نمی خواند و نمی داند و با دلش لمس نمی کند نمی دانم تا کی باید در این امتحان سخت توسط تو آزمایش شوم.....
ای فرمانروای سرزمین دل عاشقم تو به من بگو جواب دلم را چه بگویم اگر ز تو پرسد به او چه بگویم؟ با دل شکسته ام چه کنم؟ دلی که از آتش بی تو بودن سوخت و این داغ که من بر دل دیوانه ام نهادم جمله جهان را می سوزاند و من تحمل بار سنگینش را کردم.
ای طپش های دل حزینم روزی ساعتی خواستم بگویم که عاشقت هستم . اما ای امید جان در آن لحظه ذهن من از فواره ها بالاتر از زندگی پر بارتر و از امید ها سرشار شد و حس کردم تو از نگاهم رازم را خوانده باشی اما اینک بدون تو و نفس های گرم و نوازشگرت تنهایی را با تمام ابعادش حس می کنم و قطره قطره عشقم را با تمام ذرات وجودم در یک جمله می گنجانم و می گویم عزیزم دوستت دارم و بدون تو خود را تنها و بی کس می بینم. چرا که هجرانت پاییزی سخت برای دلم بود که در آن برگزیزان عشق را به تماشا نشستم و رنج کشیدم.
بیا و نظری به راهی که رفته ای بینداز بر رد پای عشق تو که بر دل پژمرده از دردم نشسته نگاه کن ببی دلی که می تواند آشیانه مطمئن عشق تو باشد چگونه زیر چنگال تیز و برنده عقاب دوریت که هر لحظه پنجه هایش را بیشتر و بیشتر به دیواره دل غرق در خونم فرو می کند و ان را به آن ضربه ای کاری بر پیکره نحیف دلم به رسم یادبود بر جای می گذارد خود را سپر کرده و می کوشد تا ذره ای از محبت تو را که درون صندوقچه خود همچون گنجینه ای گرانبها نگهداری می کند کاسته نشود بلکه در هر لحظه و در هر طرفه العین صدبار برایت جان می دهد و دیوانه تر می گردد اما خاصیت تو چنان عاشق سوختن که چیزی هم برای تابوتش باقی نخواهی گذاشت.
بیا تا بی تو پرپر نزنم بگذار کنارت زندگی را زیبا ببینم تا رنج زیستن با دستهای گرم و عاشقت برایم گوارا گردد.
با نگاهم به تو التماس می کنم تا برگردی و دلم را تنها و بی کس در این تندباد تلخ بی مهری نگذاری.
احساس چیزی نیست که بتوان آن را هدایت یا کنترل کرد احساسی که کنترل شود دیگر احساس نیست پس به احساساتت آزادی بده تا تو را به اوج وفا و صفا و صمیمیت و مهربانی سوق دهد.
من که زیر شمشیر غمت رقص کنان می روم حیف است زیر بار بی وفاییت پایمال شوم و سزاوار این همه رنج و محنت نیستم چرا به زجر کشیدنم نمی اندیشی؟ مزد اینهمه قدح پرشراب جاویدان عشقم باشی؟ اما بدان اگر باشی یا نباشی همیشه قدح پر شراب عشقم باقی خواهد ماند ولی زندگی برایم چه زیباست اگر همیشه باشی...
تو ای محبوبه شبهایم نمی دانم تو می دانی که از تب در میان بسترم چون شمع می سوزم؟ برای دیدن رویت دو چشم اشکبارم را به روی ماه می دوزم؟
عزیز عزیز تر از جانم جدایی هرگز حیف خاطره ها نمی شود دست های تو با نوازش های مهربانانه اش و چشم هایت که گویاترین نگاه های دنیا را در خویش دارند همیشه بزرگترین عشق ها را برایم می آفرینند پس تا زا روزگار جدانشده ام مرا بگیر تا تنهایی دوستم نشده مرا پیدا کن مرا دوست داشته باش مرا به دست فراموشی مسپار مرا به دست فراموشی مسپار....

متن را در پاکتی کنار هدایا گذاشت.
انتظار لحظه به لحظه چنگ به دل شهروز می کشید تا لحظه ورود شقایق نزدیک شد. او از لحظاتی پیش پشت پنجره نشسته و انتظار ورود شقایق را می کشید هنگامی که او را دید که از خم کوچه عبور کرده و به سوی منزلشان پیش می آید به طرف کیک دوید شمع ها را روشن کرد و بعد پیش از اینکه شقایق کاملا مقابل در خانه برسد و زنگ بزند با شتاب به سوی در پرواز کرد و آن را گشود با لبخندی محبت آمیز او را پذیرا شد، سپس دستش را گرفت و بوسه ای گرم روی آن کاشت.
شهروز سر از پا نمی شناخت مثل پروانه ای که گرد شمع می گردد، دور شقایق می گشت او از عشق شقایق سرشار بود و شقایق هم...
به خانه وارد شدند و شقایق پس از اینکه بارانی اش را از تن در آورد به سوی اتاق شهروز روان شد ابتدا متوجه صحنه زیبا و شورنگیز داخل اتاق نشد ولی با نخستین گامی که به داخل اتاق گذاشت بر جایش میخکوب گشت.
شهروز از پشت سرش می امد و کوچکترین واکنش های شقایق را زیر نظر داشت لبخند شیرینی روی لب های شقایق شکوفا شد سرش را چرخاند و نگاهی به شهروز انداخت که توسط ان نگاه تمام حرف های دل عاشقش را یکجا به دل شهروز منتقل کرد سپس دست های شهروز را در دستانش گرفت فشرد و گفت:
- به خدا نمی دانم در برابر اینهمه احساس و عشق و محبت باید چی بگویم.....

شهروز لبخند شیرینی به رویش پاشید و گفت:
- تولدت مبارک عشق من.
- امروز بهترین روز عمر منه بهترین تولدی که تا حالا داشته ام....

شهروز دست هایش را از دستان شقایق بیرون کشید و بازوانش را گرفت و گفت:
- عزیزم روز تولد تو روز شکوفایی زندگی منه.....

سپس او را به طرف کیک و هدایا چرخاند و ادامه داد:
- بدو برو شمعها تو فوت بکن آب شدن.

شقایق نگاهی به کیک هدایا بادکنک ها کاکائوها و پس از آن به شمع ها انداخت در این زمان نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و در میان خنده هایش گفت:
- این چه شمعیه؟ مگه من هجداه سالمه؟

شهروز قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:
- آره دیگه مگه چند سالته؟ تازه هنوز هجده سالتم نشده...

از سخنان شهروز و حالت چهره اش بر خنده شقایق افزوده شد و گفت:
- چقدر تو خوبی...مهربونیات منو دیوونه می کنه...می خوای بگی من هم سن و سال تو هستم؟!!!

شهروز بدن اینکه چیزی بگوید دست شقایق را گرفت و به طرف کیک و شمع هایی که روی آن نشسته و دیده روشن و آتشینشان را بر روی این صحنه های عاشقانه خلقت و کبوتر ان عاشق که دور هم می چرخیدند دوهته بودند کشید.
شقایق پشت میز به روی کاناپه نشست و شهروز چنین خواند:
- بیا شمع ها رو فوت کن که صد سال زنده باشی....

او چندین بار این شعر را خواند و شقایق شمع ها را فوت کرد شهروز کف زد و بعد چاقویی تزئین شده به دست شقایق داد و گفت:
- زود باش کیک رو ببر

شقایق چاقو را از دست شهروز گرفت روی میز گذاشت یکی از هدایا را برداشت و گفت:
- اول باید کادو ها رو باز کنم.

و مشغول باز کردن هدایا شد پس از باز کردن هر هدیه از دیدگانش برقی می جهید و با این برق ها شراره های عشق در دل شهروز زبانه می کشید سپس شهروز پاکتی که محتوای متن شب گذشته بود را به دست شقایق داد و گفت:
- اینو برای تو نوشته ام بخون...
شقایق پاکت را گرفت درون کیفش گذاشت و گفت:
- بهتره وقتی تنها هستم بخونم بیشتر بهم می چسبه....
- هر طور میلته.

شقایق قطعه ای از کیک را برید داخل بشقاب گذاشت و ان را به سوی شهروز گرفت شهروز ابتدا بوسه ای روی دستهای شقایق کاشت و بعد بشقاب را از دستش گرفت و مشغول خوردن کیک شد . قطعه کوچی از آن را جدا کرد و به طرف دهان شقایق برد شقایق خنده ای کرد دهانش را گشود و کیک را از دست شهروز خورد.
سپس به گیتار شهروز اشاره ای کرد و گفت:
- نمی خوای برام یه آهنگ قشنگ بزنی و باهاش بخونی؟

شهروز خندید از جایش برخاست و به طرف گیتار رفت ان را به دست گرفت لبه تختش نشست و با انگشت های ظریفش به نواختن گیتار پرداخت در حیت نواختن ساز با صدای دل انگیزش ترانه های عاشقانه دلنشینی برای عشقش می خواند.
فضای اتاق شهروز را هاله ای از شادی و عشق در خود فرا گرفته بود و لحظه ها در خوشی می گذشتند.خدای عاشقان به قدری مهربان است که هرگز نمی خواست در را به روی عشق آندو ببندد و هیچ گاه زیر لب به دیوانگی هایشان نمی خندید...
شهروز میز مقابل شهقایق را کناری گذاشت جلوی پایش روی زمین نشست دستهایش را در دست گرفت و گفت:
- عزیزم امیدوارم هزار سال بشی و سال دیگه تولدتو کنار هم جشن بگیریم بدون هیچ مشکلی و محدودیتی.....

شقایق خندید و با نگاهی عاشقانه در جشمان شهروز دیده دوخت و گفت:
- منم امیدوارم ولی به همینشم راضیم.

آنها ساعتی کنار هم سخن از عشق و دلدادگی در گوش یکدیگر سر دادند همچون پرندگان عاشق چهچهه زدند و از محبت نهفته در دلشان گفتند و پس از آن شقایق عازم رفتن شد.
شهروز همچنان دست او را در دست داشت در عمق چشمانش غم غریبی نهفته بود دستهای شقایق را فشرد و گفت:
- عزیز دلم وقتی به زمان او مدنت نزیک میشه دل تو دلم نیست و از شدت شوق و هیچان سر جام بند نیستم اما امان از وقتی که می خوای بری دلم می خواد توی سینه ام بترکه هنوز نرفتی دلم بات تنگ می شه... چی میشد تو مال خودم بودی و هرگز از هم جدا نمی شدیم؟

شقایق خندید و گفت:
- تا ببینیم آینده چی میشه...

شهروز گفت:
- از لحظه ای که توی ماشین می شینی دلم برات یه ذره میشه .. اصلا انگار نه انگار که تا حالا پیشم بودی در همین حین اتومبیل تاکسی سرویس رسید و راننده زنگ در را به صدا در آورد.
- شقایق به آرامی دستش را از دست شهروز بیرون کشید و به سوی در حرکت کرد شهروز جلوی در خانه پیش از اینکه شقایق در را باز کند بوسه ای روی دستانش کاشت خداحافظی گرم و عاشقانه ای با او کرد و شقایق سوار بر اتومبیل از مسیر دید شهروز خارج گشت...

شهروز به خانه بازگشت و در دل احساس دلتنگی شدیدی نمود این همان عشق بود که لحظه به لحظه بیشتر فضای دل و وجود شهروز را به محاصره خود می کشید.
شهروز پر بود.... پر از عشق شقایق و این اشباع پایانی نداشت.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ